مشغول خوندن دوتا کتاب روانشناسیام که اطرافیان با دیدن عنوانش کلی ذوق میکنن و فکر میکنن قراره چیزی عوض بشه. دلم براشن میسوزه بدبختها :))
تولستوی و مبل بنفش!فکر کنم چند قسمت تو سیزنهای مختلف بوجک درمورد قضیه نوشتن دایانه. دقیقا تو یه قسمت پروسه نوشتنش و این که تو ذهنش چی میگذره که نمیتونه بنویسه رو نشون میده. تصویر پردازی خیلی خوبی داره. خیلی قشنگ نشون میده چه اتفاقی میفته. خیلی تو اون قسمت باهاش همزاد پنداری کردم. میره سراغ چیزی که باید بنویسه ولی نمیتونه دقیقا دست بذاره روش و شروع کنه به نوشتنش. من هر شب قبل از خوتب فکر میکنم نشستم پشت لبتاپ و تند و تند از همه چی مینویسم. کلی نوت نصفه دارم. هیچکدومشون به نظرم ارزش ادامه دادن یا حتی اینجا گذاشتن رو نداره. این قضیه خیلی اذیتم میکنه. فکر میکنم شاید از اولش هم قرار نبوده چیز خاصی بنویسم و صرفا چون اینجا رو دارم حس میکنم چیزی برای نوشتن دارم.
شرایط دریافت معافیت پزشکی بیماری های عمومی چیست؟دوستی برای من اینجوری شروع میشه که میگم هر کاری که این نفر جدید کرد بهش فرصت بدم و بشناسمش. تا جایی که میشه رابطه رو پیش ببرم. برای دوستهای پسر معمولی هیچوقت همچین چیزی نبوده. در مورد این دوستم دو نفر به من گفتن که شما به هم نمیخورین ولی من شیش ماه وقت نیاز داشتم تا خودم بفهمم چرا بهم نمیخوریم. تو روزهایی که ناهار خورده نخورده باید خانم رو تو خیابونها جمع میکردم، شب امتحان درس خونده و نخونده به ایشون رسیدگی میکردم، خوابیده و نخوابیده به نالههای ایشون گوش میدادم، وضع روحی خودم چه خوب چه بد به ایشون مشاوره میدادم و با وضعیت مناسب یا نامناسب باید دوست ایشون رو تو جمع میپذیرفتیم و با این وجود اون نمیتونه کاری برای من بکنه چون فکر میکنه الان حسش نیست، نیاز نداره، به نفعش نیست یا هر دلیل مسخره دیگه. نمیتونم تمام حسهای منفی که دارم رو اینجا منتقل کنم ولی واقعا باعث میشه فکر کنم دوری و دوستی بهتره، یا دخترها به درد دوستی نمیخورن یا دخترها حسودن که همه اینها چرندیاتی بیش نیست. فقط حس فقدان عظیمیدارم که چطور این همه ارزش گذاشتن و اهمیت دادن رو هدر دادم. چطور هیچوقت قضیه جوری که من میدیدم نبوده و چطور من فقط ابزاری. بودم که از همه چیز دم دستتر و امادهتر بوده و بقیه حاضر نشدن از این زورگو اطاعت کنن.
We are bullet proof:the Eternal per Lyricادرس وبلاگ رو عوض کردم چون یکسری از دوستهام که اینجا بهشون فحش میدادم وبلاگ رو میخوندن و ناراحت میشدن، البته الان دوست نیستیم ولی ناراحتشیون همچنان به من میرسید. حالا نمیدونم چند درصد من بیشعورم چند درصد اونا((((:
رفاقتها بوی شاش گرفتهبرای هر کاری شاید بیشتر برای نوشتن به تنهایی نیاز دارم. این یکی دو هفتهای که در خانه سپری خواهم کرد بیشتر از هر وقت دیگری از اول ترم تنها خواهم بود. من تنهایی را هم به معنای فیزیکی و هم به معنای روحی میخواهم. یادم هست ساعتی تا کتابخاته ملی راه میرفتم تا فقط در باغش بشینم و بنویسم یا پیاده تا ارم و کل ارم را گز میکردم تا فقط کلمهها بیرون بریزند. الان فقط شاید چندساعت در خانه دوستم که منتظرم از امتحان برگردد تنهایی داشته باشم.انتنهایی که مرا وادار به نوشتن میکند بیاندازه وحشتناک است. راه حل من برای فرار ازانتنهایی نوشتن است. بدوناننمینویسم یا جملات در حد اگهی تبلیغاتی به ذهنم میایند و میروند اما دوست دارم از همه چیز بنویسم. فقط نمیدانم چرا به جای انجام دادن همین کار این چیزها را اینجا مینویسم و بعد هم هیچ.
رفاقتها بوی شاش گرفتهتعداد صفحات : 0